اولش از قیمت طلا و سکه شروع شد؛ ما که طلا نمی خوردیم و سکه نداشتیم، خیلی نفهمیدیم چه شد، بعدش رسید به قیمت دلار و حرف همه جا شد دلار و ارز... کم کم فهمیدیم که جنس ها دارد گران می شود بعدش هم نوبت رسید به ماشین و پسته و الباقی چیزها... اینجا بود که دیگر خوب شیر فهم شدیم کجای داستان هستیم؛ البته به اینجا ختم نشد و جناب غول مسکن که چند وقتی نیمه خواب بود و فقط گاهی لگد می زد هم بیدار شد، بیدار شد تا حالا که تالان تالان است او هم...
ما دسته ای از آدمها بودیم که سال قبل به مرحمت کاردانی و مدیریت برخی آقایان خیلی به ما سخت گذشت؛ آرامش روانی مان هدف گرفته شد، روزبروز توان اقتصادی خود را از دست دادیم؛ از لحاظ موقعیت اجتماعی ضعیف تر شدیم و بسیاری از نیازهای ضروری خود را بالاجبار بی پاسخ رها کردیم ... البته حالا هنوز هم داستان برای ما تمام نشده است.
روایت اول:
45 سال سن داری و با دو تا بچه و همسرت می شوید چهار نفر؛ از 22 سالگی کار کرده ای و حالا 23 سال است که سابقه کار داری؛ صبح ها یک جا کار می کنی و بعد ازظهرها یک جای دیگر، بچه هایت به سن و سال نوجوانی و جوانی رسیده اند و خرج های خاص خودشان را دارند؛ خرجهایی که ضروری هستند و نمی توانی آن ها را کم کنی یا حذف کنی؛ خدایت را شکر می کنی که لااقل یک کار دوم پیدا کرده ای که بخشی از خرج ماهانه ات را جبران کند؛ هر چند شب ها آنقدر دیر به خانه می روی که فرصت کافی برای خانواده ات نداری و صبح ها هم آنقدر زود بیرون می زنی که هنوز بقیه خواب هستند.
45 سال داری و هنوز نتوانسته ای خانه ای برای خودت بخری، مستاجری... حق هم داری وقتی قیمت یک آپارتمان 100 متری در تهران حداقل 300 میلیون تومان است یعنی تو باید در خوش بینانه ترین حالت حدود 120 ماه همه حقوق دو شیفت کار کردنت را پس انداز کنی تا بتوانی یک خانه معمولی 15 سال ساخت در یک محله ارزان قیمت بخری، که خب این غیر ممکن است، پس مجبوری همینطور مستاجری به زندگی ادامه بدهی؛ البته خیلی هم دلخور نیستی چون می دانی که بالاخره همه در این دنیا یک جوری مستاجر هستند.
وقت تمدید قرارداد می رسد، سال قبل خانه ات را با 400 هزار تومان اجاره ماهیانه و 16 میلیون تومان پول پیش اجاره کرده ای؛ یک ماه قبل از پایان قرار داد سراغ صاحبخانه ات می روی که اگر به توافق رسیدید قرار داد اجاره خانه را تمدید کنی... می گوید امسال خانه اش را به 20 میلیون تومان پول پیش و یک میلیون و 200 هزار تومان اجاره ماهیانه خواهد داد.
کم مانده از تعجب شاخ دربیاوری؛ با خودت می گویی مگر می شود یک ساله اینقدر اجاره را بالا کشید؛ اما از صاحبخانه ات که بنگاهی ها تیرش کرده اند، چیزی نمی پرسی، چون می دانی که فایده ای ندارد؛ می دانی چاره ای نداری جز اینکه بروی دنبال جایی ارزانتر بگردی... تقریبا همه پس اندازت سر گران شدن مخارج زندگی و خرید یک سری لوازم ضروری برای خانه خرج شده است؛ حقوقت هم که ثابت مانده و حالا نصف سال گذشته هم ارزش ندارد؛ یاد ضرب المثل "تالان تالان" می افتی؛ همان که یک بابایی گیر راهزن ها افتاده بود و وقتی همه اموالش را غارت کرده بودند تنها اندکی که پنهان کرده بود برایش باقیمانده بود، از عصبانیت خطاب به دزدها گفت: حالا که تالان تالان است؛ صد تومن هم زیر پالان است ...
روایت دوم:
تازه ازدواج کرده ای؛ همسرت یک مهندس تازه کار است و حقوق ماهیانه اش بین 800هزار تا یک میلیون تومان؛ صبح ساعت 6 بیدار می شود تا به سرویس برسد و ساعت هفت و نیم در محل کارش حاضر باشد؛ عصرها هم تا به خانه برسد ساعت نزدیک هفت است؛ خودت هم تحصیلکرده ای و شرایط زندگی مجبورت می کند بروی به هر قیمتی شده دنبال کار بگردی؛ البته خوب می دانی که پیدا کردن کار برای یک خانم با شرایط تو تا چه حد سخت است؛ مدتی دنبال کار می گردی و بعد در نهایت خوش شانسی یک شغل خوب پیدا می کنی؛ تو هم مثل همسرت می توانی کار کنی و ماهیانه بین 700هزار تا 900هزار تومان درآمد داشته باشی؛ البته کارت یک قدری سخت است و تا برسی خانه ساعت نزدیک هشت شب است.
مستاجر هستید و خب این برای زوج هایی که تازه ازدواج کرده اند خیلی عجیب نیست؛ کاملا با قضیه مستاجر بودن کنار آمده ای؛ هر چند دیدن پوزخند بنگاهی ها وقتی دنبال خانه می گردی؛ برایت آزار دهنده است و خیلی وقتها که مبلغ مورد نظرت را برای اجاره خانه می گویی تحقیرت می کنند؛ اما خب با خودت می گویی زندگی همه زوج های جوان همین است و همه که اول زندگی از خودشان خانه ندارند... با 15 میلیون تومان پول پیش و 400هزار تومان اجاره ماهیانه یک خانه 40 متری در یک مجتمع 16 واحدی در یک محله شلوغ پیدا می کنید که هرچند کوچک است و منطقه اش خیلی مناسب سکونت نیست؛ اما خب در حد توان شماست.
از همسرت می خواهی که اجازه بدهد امور مالی خانه را تو اداره کنی؛ لبخند می زند و قبول می کند... هر ماه حقوقی که او میگیرد و حقوقی که خودت می گیری را حساب می کنی؛ به این نتیجه می رسی که باید صرفه جویی کنی... اول یک سری هزینه های قابل حذف مثل سینما رفتن؛ بیرون غذا خوردن؛ استخر رفتن و مهمانی گرفتن را حذف می کنی؛ بعد هم می روی سراغ پس انداز کردن؛ ایده خوبی است چون اگر بتوانی بعد از کنار گذاشتن اجاره خانه و مخارج ضروری ماهی 500 هزار تومان هم پس انداز کنی اینطوری آخر سال 6 میلیون تومان پس انداز داری و می توانی سال بعد از شر این خانه 40 متری خلاص شوی.
در یک سال گذشته با حذف مخارج غیر ضروری توانسته ای 5 میلیون تومان پس انداز کنی؛ البته رابطه با خیلی از فامیل ها و دوستانت را هم به خاطر اینکه نتوانسته ای در مهمانی هایشان شرکت کنی از دست داده ای و احساس می کنی به یک آدم آهنی تبدیل شده ای که صبح با طلوع آفتاب از خانه بیرون می زند و شب بعد از غروب به خوابگاهش بر می گردد؛ یک جورهایی احساس افسردگی می کنی و دلت می خواهد همه چیز یک دفعه تمام شود؛... پایان مدت اجاره خانه تان نزدیک است؛ سراغ صاحبخانه می روید و به او اعلام می کنید که خانه اش را تخلیه خواهید کرد و باید دنبال مستاجر باشد؛ او هم بسیار آسان می پذیرد؛... با همسرت یکی دو هفته ای لای آگهی های روزنامه و بنگاه های مسکن می چرخی؛ با 5 میلیون پس انداز کاری از دستت بر نمی آید.
با خودت فکر می کنی بعد این یک سال روی پای خودتان وایسادن به پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت رو بیندازید و چند میلیون تومانی هم از آنها قرض کنید؛ بعد از کلی چرخیدن یک آپارتمان 50 متری یک خیابان آنطرف تر از خانه فعلی پیدا می کنید با 23 میلیون تومان رهن و 450 هزار تومان اجاره... همه کارهای اثاث کشی را خودت و همسرت انجام می دهید اما باز یک میلیون تومان خرج روی دستتان می گذارد که بیشتر آن خرج بنگاه است؛ همه پس اندازت تمام شده؛ کلی هم قرض گرفته ای، با خودت فکر می کنی چرا باید یک نفر توی بنگاه بنشیند و ظرف نیم ساعت برای بستن یک قرارداد ساده اجاره به اندازه 20 روز کار کردن تو حقوق بگیرد؛ همه پس اندازت تمام شده و وقتی ته مانده دارایی ات را که حاصل یک سال آدم آهنی بودن است تحویل بنگاه دار می دهی ناخودآگاه یاد حکایت تالان تالان می افتی... همان که یک بابایی گیر راهزن ها افتاده بود و وقتی همه اموالش را غارت کرده بودند تنها اندکی که پنهان کرده بود برایش باقیمانده بود، از عصبانیت خطاب به دزدها گفت: حالا که تالان تالان است؛ صد تومن هم زیر پالان است ...
این ها تنها دو تا روایت ساده از زندگی ما بود، ما یعنی همان یک دسته ای از آدم ها که جامعه شناس ها به آن طبقه متوسط شهری (البته رو به پایین) می گویند و اقتصاد دان ها آن را با دهک درآمدی سوم تا ششم می شناسند؛ همان هایی که میان آنها از کارگر ساده گرفته تا کارمند و کاسب جزء وجود دارد و الان بیشترین جمعیت شهر نشین کشور را تشکیل می دهند، آنهایی که بواسطه سیاست های اقتصادی چند سال گذشته این روزها به حال و روز همان بنده خدایی هستند که فقط صد تومان زیر پالان برایش مانده بود که آن هم در گیر و دار تالان تالان مسکن به باد خواهد رفت.
برگرفته از نوشته مهدی جلیلی در روزنامه جام جم